وقتی از حجمِ عجیبِ حضور و اینا حرف میزنم، نمونهش میشه ظهر!... اینکه احساس کنی یه چیزی در اطرافت سنگینه! سنگینیِ نگاهِ دو نفر!... اینکه چون فاصلهی دور رو خوب نمیبینی، اولش شک کنی! اما نه، شک نیست. به خودت میای و بله. درست میبینی. چقدر بزرگ شده و قد کشیده. تعجب. خودت رو بزن به اون راه. اما قاعدتاً هر دو طرف فهمیدن... منتظر بودم بیای. نیومدی. اگه میدیدمت چی؟ چیکار باید میکردم؟ چیکار باید میکردیم؟! پس حسِ این روزهام درست بوده، شاید تا حدی. زندگیها چرخیده. عوض شده... اگه میدیدمت چی؟ و من همهی اینها رو برای کسی که کنارمه تعریف میکنم... موقع رفتن درستترین کار این بود سَرَم پایین باشه. گَردِ پیری نشسته روی همهمون. مادرت، پدرت و من!... الان توی تنهاییم دارم آخرین باری که دیدمت رو مرور میکنم. نه، میخوام همهش رو مرور کنم. الان کجا میبودیم به نظرت؟ میتونست نزدیک خونهتون باشه! کاش چند روز پیش، اتفاقی اون پنجرهی باز رو نمیدیدم.
Recollection...برچسب : نویسنده : afragile23 بازدید : 4