دیشب خواب دیدم باهاش توی خونهی ویلایی نشسته بودم. بقیه ظاهراً رفته بودن بیرون. خونه، خونهی ما نبود و همه چیزش تازگی داشت. در مورد اتفاقات طبقهی بالای خونه حرف میزد. خیلی جوونتر بود و آروم. جزٕ اولین مکالمهها بود که باهم دعوا نکردیم بعدش. و چقدر برام جالبه هربار که خوابش رو میبینم، سالمتر و جوونتر میشه. شاید بتونم خودم رو اینجوری توجیه کنم که لااقل الان و به دور از همهی مسائل دنیوی حالش خوبه. اون قابی که سال ۸۴ وقتی کنار بخاریِ خونهی امــیرآبــاد نشسته بود و خم شده بود و اگه اشتباه نکنم داشت واسم دنبال خونه میگشت رو همیشه یادمه. حتی بدون اینکه بدونه ازش عکس گرفتم. با وجود همهی اختلافاتی که داشتیم اون لحظه رو ثبت کردم. دیروز هرچی گشتم نتونستم اون عکس رو پیدا کنم. دوباره میگردم و همزمان به این فکر میکنم که توی فصل بهار، میرفتم توی بالکن، روی پلههای فلزیِ منتهی به پشتبوم میشستم و سیگار میکشیدم. به این فکر میکنم که سالها بعد فهمیدم که صاحبخونهی آشغال به خونه زنگ زده بود و گفته بود بوی سیگارم تا طبقهی پایین میره. به این فکر میکنم که یکی از بدترین و عجیبترین تجارب زندگیم اون خونه بود. خونهای که نقطهی آغازِ زندگیِ من توی این شهرِ بی در و پیکر بود. خونهای که چندبار توی این سالها تا سر کوچهش رفتم که یادم بمونه زندگی چجوری گذشت.... چقدر دلم برای قدم زدنهای تنهاییم توی بــلوار کشــاورز تنگ شده. فکر میکردم قراره کُلی اتفاق خوب بیفته توی زندگی.... خوابِ دیشب هم عجیب بود، هم خوب و هم ناراحتکننده.
Recollection...برچسب : نویسنده : afragile23 بازدید : 10